جدول جو
جدول جو

معنی خلق سوز - جستجوی لغت در جدول جو

خلق سوز
(لَ / لِ)
سوزندۀ مردمان. آتش زنندۀ مردم:
هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق سوز.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرق سوز
تصویر عرق سوز
سوزش پوست بدن از عرق بسیار، بیماری حاد پوستی که از گرمای سخت و عرق فراوان ایجاد می شود و بیشتر چین های پوست را فرا می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی چیزی که از حرارت زیاد ظاهرش سوخته و باطنش خام باشد مثل گوشت، برای مثال دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن / هش دار، خام سوز نسازی کباب را (صائب - لغت نامه - خام سوز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرقه سوز
تصویر خرقه سوز
ویژگی درویشی که در حال جذبه خرقه را از تن درمی آورد و می سوزاند، در حال سوزاندن خرقه، برای مثال گه آسوده در گوشه ای خرقه دوز / گه آشفته در مجلسی خرقه سوز (سعدی۱ - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ قِ خوَ / خُ)
خوی خوب. خوی خوش. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک رنده.
- عرق سوز شدن، پیدا شدن سوزه ها یعنی بثوری از کثرت خوی بر پوست، بر اثر گرما. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ظلم گداز:
آسمان قدربخش و روزگار ظلم سوز
روزگار ظلم سوز و قدربخش آسمان.
سیدذوالفقار شیروانی
لغت نامه دهخدا
(طِ گِ رِ تَ / تِ)
که زود آتش گیرد. که بدون دود سوزد. هیزمی چون هیمۀ کاج که خوب و به آسانی بسوزد. مقابل بدسوز
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
کهنه پوش. پوشندۀ لباس کهنه، کهنه پوش از درویش و صوفی:
یکی خوبروی و خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مردمان سوزی. مردم سوزی:
میرست بباغ دلفروزی
میکرد بغمزه خلق سوزی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ پُدَ / دِ)
صوفی که از کثرت وجد یا بجهت شکر خرقه سوزاند:
گه آسوده در گوشه ای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد، (آنندراج)، آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند:
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر،
سوزنی،
خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز دل
تا چو پری خیال تو رقص کند ببوی آن،
سیف اسفرنگی،
ساقی نیم مست من باده لبالب آزما
نقل معاشران کنم این دل خامسوز را،
امیرخسرو دهلوی،
جگر کباب شود لیک خام سوز شود
در او گهی که کند زودتر اثر آتش،
ولی دشت بیاضی،
تیز است آتش ای دل دیوانه دورتر
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
ظهوری،
دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
صائب،
لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن،
رضی دانش،
چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز
که خام سوز بود هر کباب در نظرم،
مسیح کاشی،
در مثل گویند خاتونان خوز
خام نیکوتر بسی تا خام سوز،
مرحوم دهخدا،
،
کماج یا خاگینه ای که بر روی زغال افروخته پخته و کباب شده باشد، هر گوشتی که بواسطۀ برشتگی بسیار سیاه شده باشد، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)، پوست خام، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365)، پوستی که بروی زین کشیده شده، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(خِلْ لِ جَ)
گردو را چون به اندازۀ فندقی شود در سرکه افکنند آن سرکه را خل الجوز گویند و در طب بکار آید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنچه گلو را بسوزاند، بسیار شیرین: میشود قند گلوسور مکرر چون شد چه شود گر سخن تلخ مکرر گردد. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که لب را بسوزاند داغ: چایی باید لبریز و لب سوز و لب دوز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب سوز
تصویر لب سوز
داغ
فرهنگ فارسی معین
نیم سوز
فرهنگ گویش مازندرانی